هلیاهلیا، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

هلیا پرنسس مامان و بابا

سی ماهگی هلیا جون

دختر نازم سی ماهگی ات رو بهت تبریک میگم . امروز 8 اردیبهشت 1390 هست و شما در سن دو سال و نیم هستی . امید مامان و عشق بابا ، امیدوارم همیشه سالم و تندرست و شاد زندگی کنی . دعای خیر مامان و بابا همیشه بدرقه راهته گل نازنینم . ...
14 ارديبهشت 1390

هلیای 314کیلویی!!!!

باربی مامان جدیدا َ میری رو ترازو دیجیتال . بعد می پرسیم هلیا خانوم چند کیلویی ؟ میگی : 314 هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه الهی فدات شم شما که همون 14 کیلو هم نیستی گل مامان!!!!!!!  
13 ارديبهشت 1390

کوچولوی قصه گو

کوچولوی نازم هرشب موقع خواب باید واست قصه بگم اون هم نه یکی نه دو ............ تا وقتی که خوابت ببره . مشکل اینجاست که وقتی به قصه گوش میدی اونقدر به کلمه به کلمه اون دقت میکنی که خوابت نمی بره ، در آخر هم با اصرار واست شعر لالایی یا عروسک قشنگ من رو می خونم تا بخوابی . جدیدا وسط روز هم باید واست قصه هایی رو که شب قبل گفتم رو تکرار کنم و اگه یک جای اون رو اشتباه بگم میگی : نههههههههههههههههههههههههههههه................... اخه من تموم قصه ها رو از حفظ میگم ، بهت قول میدم از این به بعد واست کتاب قصه هات رو بخونم تا اشتباهی صورت نگیره . بعضی اوقات میبینم قصه هات رو داری واسه عروسکت تعریف میکنی ، واااااااااااااااای خدای من چقدر...
6 ارديبهشت 1390

فرار از بوس

پرنسس کوچولوی من از بوس اصلا خوشش نمیاد ! جونممممممممممممممم حق داری عزیزم اخه اگه عکس العملی هم نشون ندی اونقدر بوست میکنیم که لپ های نازت کنده میشه . مخصوصا بابا حمید که فقط و فقط دنبال یک فرصت کوچولو میگرده تا بوست کنه ! کافیه از یک متری بابایی رد بشی سریع بغلت میکنه و بووووووووووووووووووس شما هم داد میزنی آییییییییییییییییییی درد کرد ولمممممممممممممممممم کن. من گاهی  از شما طرفداری میکنم و به بابایی میگم ولش کن بچه گناه داره و گاهی هم طرف بابایی رو می گیرم و میگم : دخترم بگذار بابا بوست کنه ببین چقدر دوستت داره ! بابا حمید تا از حموم میاد بیرون میگه : هلیا بیا ببین ریش ندارم ، و اجازه میگیره تا بوست کنه . عمه جون ها ر...
6 ارديبهشت 1390

میرم بغل بابایی تا مامانم خسته نشه !

دختر گلم همیشه دوست داری بغل مامان باشی و بغل کس دیگه ای نمیری . باباحمید و من و هلیا جونی رفتیم خیابون و طبق معمول چون خیلی خیابونها شلوغ بود ترجیح دادم بغلت کنم ، بابایی اصرار کرد که بری بغلش اما نرفتی . بعد انگار بقیه نی نی ها رو نگاه میکردی که بغل مامانشون رفتن یا بغل باباشون ، یهو برگشتی سمت بابا حمید و گفتی : بابایی من رو بغل کن اگه بغل مامانم باشم مامانی خسته میشه ، ببین نی نی بغل باباشه ! من و بابایی هم از فرصت استفاده کردیم و سریع رفتی بغل بابا جونت . الهی مامانی فدای فکر کردن و تجزیه و تحلیل هات بره .
5 ارديبهشت 1390

چند تا عکس از البوم خانوم خانوما

این عکس رو عید قربان ۸۹ خونه مادر جون گرفتیم : گاهی اوقات مشغول بهم ریختن کشوها.............( یکسال و نه ماهه ) وقتی اماده شدی تا از مهمونی برگردیم خونه ( دوسال و ۵ ماهه) یا وقتی می خوای بری اتاقت  ( ۱۵ ماه و یک هفته ) ...
4 ارديبهشت 1390

من خییییییییییییییییلی غذا نخوردم

دختر قشنگم مادر جون رقیه و دایی مهرداد از سفر حج اومدن و شما خیییییییییلی از دیدنشون خوشحال شدی . وقتی مهمونها کم کم رفتن و خونه مادرجون خلوت شد رفتی بغل مادرجون نشستی و بهش گفتی : شما رفتی مکه من خیییییییییییییییییییییلی غذا نخوردم ! مادر جون هم منو صدا زد و گفت : ببین دخترت چی میگه ! چرا وقتی من نبودم بهش غذا ندادین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من هم گفتم : چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بعد هلیا جون دوباره گفتی : من خییییییییییییییییییییییییلی غذا نخوردم . دختر گلم بگو گرسنمه چرا میگی خیلی وقته غذا نخوردی 1 اونوقت مادر جون فکر میکنه خدایی ناکرده من کوتاهی کردم . عزیز دلممممممممممم بغلت کردم و بخاطر شیرین زبونی ات کلی بوست کر...
4 ارديبهشت 1390

دوست داشتنی تر از گذشته

  دختر نازم هر روز که میگذره دوست داشتنی تر از روز قبل میشی و با حرف زدنهات دل مامان و بابا رو می بری : برام تعریف کن :   دختر ناز مامان ، جدیداً هر کتاب ، روزنامه ، مجله یا هر کاغذ تصویر داری که میبینی میاری پیش مامان و میگی این ها رو برام تعریف کن! من هم از رو تصاویر واست قصه ای می سازم و تعریف میکنم .بعد می بینم رفتی یک کنار نشستی و داری همون حرفها رو واسه خودت تکرار میکنی . برام آهو بیار :  چند روز قبل یک شبکه تلویزیونی رو زدم که داشت آهو نشون میداد بعد چند دقیقه برنامه تموم شد . شما هم فکر کردی من کانال رو عوض کردم اومدی و گیر دادی که دوباره واسم آهو بیار . هر چی گفتم برنامه تموم شد باور نکردی . بالاخره با لح...
4 ارديبهشت 1390

خاطره زردی گرفتن هلیا جون

کوچولوی نازم 8 ابان 87 بالاخره چشمان پر از انتظار من و بابایی به چهره نازت روشن شد . روز بعد 5 شنبه 9 ابان از بیمارستان بنت الهدی مرخص شدیم و با استقبال پرشور دایی ها و خاله ها و عمه ها و عموها و مادرجون ها و .............. رفتیم خونه .... این عکس رو ببین از دستگاه اورده بودمت بیرون تا شیر بخوری بعد واسم می خندیدی و من دلم نمی اومد چشمهای نازت رو ببندم و بگذارمت داخل دستگاه .   دایی مهرداد مدام ازت فیلم میگرفت و خلاصه بعد از قربانی کردن گوسفند و دود کردن اسپند طی مراسم خاص واسه اولین بار اومدی خونمون  ( وااااااااااااااااااااااااااااااای که چه روز قشنگی بود یادش بخیر ) من هم تک تک اتاق ها و وسایل خونه رو بهت نشون میدادم و شما...
1 ارديبهشت 1390